نشسته بودم توی هیات لم داده بودم به پشتی، مثل پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، مثل پیر غلام های هیات.
نشستن طولانی مدت بدون تکیه دادن سیستم بدنم را میریزد بهم.
آرام آرام در زمینه سینه میزدم که چشمم افتاد به پسر بچه کوچکی که در پناه پدرش سینه میزد.
عینک دایره ای به چشم داشت و با تعجب به آدم ها نگاه میکرد، مثل اولین مواجهه با این پدیده.
یک دفعه پرت شدم به سالهای دور، البته این دور من شاید با دور شما فرق داشته باشد.
دور من میشود اندازه سال اول دبستان، دور من قدر حافظه ماهی قرمز هاست.
دبستان برهان، کوچه باغ،خیابان لرزاده
پنج شنبه ها همیشه در نمازخانه زیارت عاشورا بر پا بود. بابای محمد زاده که مداح بود میآمد و برایمان میخواند و ما جوجه های تازه الفبا یاد گرفته سعی میکردیم کورمال کورمال خط های کتابچه دعا را دنبال کنیم « ااالسَسَ السلامُمُ»
پس با این حساب شاید تصویر روشن این روزهایم از زیارت عاشورا مدیون همان روزهاست.
بعدها آقای سعیدی که ناظم ما بود یک ساعتی را می آمد در کلاس هایمان، یکی از بچه ها میرفت از نمازخانه کتابچه ها را می آورد و با هم زیارت عاشورا میخواندیم. هر چند خط را یک نفر میخواند.
بعدها خانم میرایی نژاد معلم کلاس پنجم یک بار که در محرم دلش گرفته بود، رو کرد به ما گفت:
بچه ها امروز هرکسی برایم مداحی کند، مثبت میگیرد
بعد بچه ها شروع کردن آرام آرام آمدن پای تخته و مداحی کردن، محمد زاده اول از همه رفت چون پدرش مداح بود و صدایش هم خوب بود
آن سالها ما بچه ها یا هلالی میخواندیم یا کریمی
فکر کنم محمد زاده هلالی خواند و بعد من لرزان لرزان رفتم پای تخته و کریمی خواندم:
«آی اهل عالم بدونید عمویی دارم نمیدونید که چقدر مهربونِ»
خانم میرایی نژاد همینجور ریز ریز اشک میریخت و آرام سینه میزد، ماهم همینطور.
دهه محرم صبحگاه توی راهرو برگزار میشد چون مادرهای بچه ها جمع میشدند و داخل راهرو میز میگذاشتند و هرکس زودتر میآمد برای زیارت عاشورا صبح صبحانه هم میخورد، نان و پنیر و چای
مزه نان تافتون سر کوچه مسجد نو و پنیر لیقوان و گردو ها را هنوز میتوانم به یاد بیاورم.
ی تمام ذوق ما بچه ها از هیات بود. میتوانستیم شویم و کلی بالا و پایین بپریم و شعر بخوانیم و سینه بزنیم
پیراهن را در می آوردم و به دست پدر میدادم و بعد میرفتم داخل دریای ها
مثل ماهی سیاه کوچک در میان امواج
ما را راه میدادند وسط که هم زیر دست و پا نباشیم هم کیفمان را بکنیم.
اینقدر بالا و پایین میپریدیم که از حال میرفتیم
آخر صدای سینه ما به اندازه بزرگ تر ها نبود و خب حرصمان میگرفت!
خانه که می آمدیم میرفتیم جلوی آینه و پیراهن را در میآوردیم تا مقدار کبودی را ببینیم
مادرم میگفت:
«خوب نیست! ثوابش میپرد!»
من هنوز هم نگاه نمیکنم، میترسم ثوابش بپرد
فردا توی مدرسه می ایستادیم جلوی هم یقه را چاک میدادیم تا باهم رقابت کنیم «نه برای تو کمه! برای من کبود تره!»
با صدای روضه دوباره برمیگردم به هیات
به پدر و مادرهایمان فکر میکنم
و به دریای امن حسین
که ما ماهی های کوچک را در خودش پرورش داد
ما ماهیانی که گاهی میپرسیم:
پس آب کجاست؟
پ ن:
#خیلی_حسین_زحمت_مارا_کشیده_است
پ ن:
خانم میرایی نژاد سالها بعد در اثر سرطان فوت شد
فاتحه ای نثار روح ایشان
درباره این سایت