زندگی کردن در دنیای ایده ها زندگی پر مخاطره ایست
نه قبل از معدن و نه بعد از معدن
یکه تنها در صدر جدولی است که رتبه ی دیگری بعد از او نیست
انگار مثل آن سکانس معروف فیلم ماتریکس، مأموری در ابتدای راه دو قرص در دستش بگیرد و بگوید:
قرص اول تو را به زندگی معمول میبرد
قرص دوم تو را پرت میکند به دنیای بی بازگشت ایده ها
من، قرص دوم را برداشتم
مامور گفت: «برندار!» برداشتم
گفت: «بازگشت ندارد!» برداشتم
گفت: «زندگی پر ملالی است!» اما من برداشتم!
قرص را بلعیدم
چشمانم را بستم و وقتی دوباره باز کردم، همان لحظه خواستم که برگردم
مامور گفت: «بازگشت ندارد!»
ماندم
من ماندم و دنیای ایدهها
از آن روز به بعد همه چیز فرق کرد
خداحافظ رفیق را یادتان هست؟
آن قسمتی موتوریها رد میشوند و رفتگر که کنار ایست بازرسی ایستاده با تعجب داد میزند:
«مگه این همه موتور سوار رو نمی بینی؟؟!»
بعد بقیه به خیابان خالی نیمه شب نگاه میکنند و میگویند: «مجنون شده بنده ی خدا»
خیلی وقتها خواستم داد بزنم ولی به عواقبش فکر کردم و منصرف شدم
مثل راه انداختن بعضی طلسم ها که احتیاج به خون دارند
اینجا ایده ها برای پرورش، روح تو را میخواهند
هربار که میخوای ایده ای را به کار بگیری کمی از روحت را هَم میزنی در ایده و بعد میفتی به جانش و هی ورز میدهی
بعضی ایده ها بیشتر روح میخواهند
بعضی کمتر
بعد آن ها را روی کاغذ می نویسی و بعد
اینجا نقطه ی دراماتیکی است که گاهی میل به تراژدی میکند
یک دو راهی که وقتی برای اولین بار به آن رسیدم تازه صحبت های مامور را فهمیدم:
«زندگی پر ملالی است!»
ملال دقیقا راه دست چپی است یعنی نشدن
مثل وقتی که هری پاتر برای سوار شدن قطار هاگوآرتز با سرعت به سمت ستون میرفت
با این تفاوت که از آن رد نمیشد و یک راست کوبیده میشد به دیوار
هر چه ایده بزرگ تر، کوبیده شدن سخت تر، کوفته شدن بیشتر
ملال آور دقیقا همین نقطه است
تراژدی نیز هم
به دوستی میگفتم:
خیلی پیر شدم
نگاه به سر و رویم کرد گفت:
دوست داری سنت بیشتر جلوه کند؟
نگاه به میزان باقی مانده از روحم کردم و با خنده گفتم:
بیخیال، شوخی کردم
و بعد دست کشیدم روی انبوه کاغذ ها، قاتلان روحم که حالا سوهان روح نیز شده بودند.
و فکر کردم به مامور و قرص های توی دستش
دنیای معمولی بهتر نبود؟
نمیدانم، حالا دیگر معتاد شده ام
قابلیت برگشت به دنیای معمولی را ندارم
ولی شما
اگر مامور را دیدید
قرص اول را انتخاب کنید
به حرف من گوش کنید
پ ن:
چند روز مانده بود به محرم، یاد یکی از ایده های به دیوار خورده ام، گفتم کمی غر بزنم، ببخشید بابت خواندن این متن شلوغ و درهم
درباره این سایت