(پیر مرد روی صندلی در اتاق پزشک مربوطه نشسته، با نگاهی بی تفاوت به روبرو نگاه میکند، هنوز دکتر سراغش نیامده. نگاه پیر مرد طوریست که انگار هیچ چیزی برایش آشنا نیست و برای همین مردمک هایش جلب چیزی نمیشوند و یک جا ساکن ماندهاند. بیرون در چند مرد و زن با دکتر با لحن نگرانی صحبت میکنند)
«چی میشه دکتر؟\یعنی هیچیه هیچی؟\با این وضع نمیشه دکتر زندگی کنه کهیه راهی بگید»
(دکتر سعی میکند افراد را آرام کند و یکسری توضیح علمی بهشان بدهد و اینکه تا با پیرمرد صحبت نکند نمیتواند توصیف دقیقی از مشکل بدهد. قبل از ان دکتر فرمی به بچه ها داده تا در آن یکسری اتفاقات مهم زندگی پیرمرد را بنویسند. با آن فرم پیش پیرمرد می آید و درب را میبند. روبروی او مینشیند و سعی میکند سر صحبت را باز کند)
«سلام پدر جان خوبی؟ خوشی؟ ببخشید تاخیر کردم»
(پیرمرد گویی هیچ اتفاقی در مقابلش رخ نداده و فقط روبرو را با کمترین میزان پلک زدن نگاه میکند. دکتر اما به تلاشش ادامه دهد.)
«حاج ولی یادته زهرا دختر اولت به دنیا اومد تو حجره بودی ممد چراغی با دوچرخه خبر آورد برات حجره رو ول کردی دوچرخشو گرفتی با عجله رفتی بیمارستان؟»
(هیچ تغییری در نگاه پیرمرد نیست، حتی در سرعت پلک زدن انگار زهرایی در زندگیش نبوده)
«علی یه روز خورد زمین تو حیاط سرش خورد لب حوض اب حوض قرمز شد، لیلی خانومت فکر کرد بچه کارش تمومه یادته؟»
(انگار نه علی میشناخته نه لیلی، دکتر چند برش دیگر از زندگی پیرمرد را هم سر فرصت و با حوصله میگوید اما دریغ از هیچ عکس العملی، چند دقیقه همانجا مینشیند اما بعد از اتاق خارج میشود به سمت بچه هایش میرود)
«چیزی هست نگفته باشید از ریزه کاری های زندگی حاج ولی؟ من به همشون نیاز دارم»
(بچه ها میگویند که نه همه چیز را گفته اند هرچیزی که مهم بوده، یکی میگوید داستان روضه ها رو نگفتیم کس دیگری میگوید مهم نیست روضه که مهم تر از این اتفاقات مهم زندگی نبوده برای همه همینطور بوده، دکتر انگار برق او را گرفته باشد میان حرف میپرد، از چند چون روضه ها میپرسد اینکه حاج ولی ماهی یک بار روضه داشته، و بعد از اتفاقی که برای علی افتاد روضه دیگر فقط نقل روضه قاسم میشود. دکتر بلافاصه به اتاق برمیگردد. کمی مینشیند و در ذهنش تمام روضه هایی که در کودکی شنیده و حالا دیگر خیلی کمرنگ شده اند را مرور میکند. کمی صدایش را صاف میکند هرچند خواننده نیست اما پزشکیست که در مسیر درمان هرکاری میکند)
«بر فرس تیز رو ، هرکه تو را دید گفت ، برگ گل سرخ را ، باد کجا میبرد»
(مردمک های پیرمرد انگار بعد از مدت ها یک جا نشینی از جای تکان میخورد، سریع به این سمت و آن سمت میرود، اشک اول چشم را پر میکند و بعد با اولین پلک زدن جاری میشود، شانه هایش میلرزد و صدای ناله ی ضعیفی از گلویش بلند میشود. خود پزشک هم بغض کرده، دوباره به لیست نگاه میکند، در بین سوال ها خبری از حسین نبود. موردی که هیچ وقت فراموش نوکر نمی شود)
پ ن:
عکس از @davood_mirzabeygi در اینستاگرام
پ ن:
رفیق قدیمم حسینه.
درباره این سایت