«[سر کلاس درس، دقایق آخر تا تعطیل شدن کلاس، بچه ها بی تابی میکنند تا زنگ بخورد و کلاس را ترک کنند، امیر این بین بی قرار تر از همه است، لوازمش با جمع کرده و فقط مانده کتابش. حمید از دور او را در نظر دارد. زنگ میخورد و با صدای جیغ و فریاد بچه ها کلاس در چشم بهم زدنی خالی می شود. نفر اول امیر از در کلاس مثل گلوله خارج میشود. حمید اما به سمت میز امیر میرود و مشغول کاری می شود و بعد اوهم سریع کلاس را به سمت حیاط و بعد کوچه ترک میکند و در راه امیر را می بیند.]»
+امییییرررر . امیررررر. امیر مسعووودی
«[امیر که در حال دویدن و رفتن است. در حالی که زیپ های کیف را کامل نبسته می ایستد و پشت سر را نگاه میکند.]»
_چیه چی شده حمید؟
«[حمید جا مدادی و یک کتاب و دفتر را در دست دارد و تکانش میدهد]»
+حواس پرت خان باز اینا رو جااا گذاشتی!
«[امیر دوان دوان به سمت حمید می آید و وسایل را میگیرد و تند تند توی کیفش میگذارد]»
_دستت درد نکنه خدافظ خدافظ
+کجااا وایسا زیپت بازه امیییر
_عه کو؟
+چرا اینقدر عجله داری تو آخه! من همیشه نیستم وسایلت رو بدما!
«[امیر نفس نفس میزند]»
_مامانم. مامانم دیر برسم نگران میشه
«[آخرین زیپ را میبندد و باز شروع به دویدن میکند]»
_خدااافظ خداافظ
«[حمید به امیر که در حال دویدن است نگاه میکند و سرش را تکان میدهد و بعد راه می افتد.]»
(بیست سال بعد)
«[حمید از دور امیر را می بیند که بعد از اصابت یک خمپاره روی زمین می افتد. بعد دوربین را گوشه ای رها میکند و به سمت امیر میدود. بعد از این که به امیر میرسد او را کشان کشان پشت خاک ریز میکشد و روی برانکارد میگذارد. اما پیکر امیر کامل نیست. دست و پای راست او جدا شده. حمید پیکر را تنها میگذارد و روی زمین به دنبال دست و پا میگردد. در حالی که بغض گلویش را گرفته.]»
+لعنت به تو بچه. چرا اینقدر عجله داری همیشه. چرا من بیست سال شدم مامور وسایل گم شده تو. پاشو برو خونه تا مادرت نگران نشده.
پ ن:
سلامتی همه حواس پرتا
اونایی که برای فدا شدن عجله داشتن
پ ن:
سلامتی مادرای چشم انتظار
درباره این سایت