سالهای قبل وقتی در مورد انقلاب ها فکر میکردم و میخواندم و گاهی بحث هم میکردم
مدعی بودم در دنیا فقط میتوان یک انقلاب جدی را دید که در بررسی مولفه های یک انقلاب بتوان سربلند بیرون بیاید و به معنای واقعی کلمه انقلاب خطاب شود.
بی راه هم نمیگفتم در میان انقلاب های هیجانی و فاقد تئوری دنیا انقلاب اسلامی حرف های زیادی برای گفتن داشت.
انقلاب ها عموما نیاز به مانیفستی برای راه و مشی خود داشتند، احتیاج به جماعتی نخبگانی که هم در تصدی امور و هم تئوری پردازی مبانی تغییر یافته انقلاب دست به قلم باشند. هم جماعت مردمی که انقلاب را حداقل در بعد محبوبیت همراهی کنند و از همه مهم تر، هر انقلابی برای ابراز وجود نیازمند یک رهبر بود.
در میان این لیست انقلاب اسلامی هر چند در بعضی فاکتور ها و عوامل لنگ لنگان پیش می رفت اما در بعد رهبریت انقلاب آنقدر قدرت داشت که میتوانست با اتکا به همین عامل کار را پیش ببرد.
از انقلاب های اسم و رسم دار دنیا گذر کند و حتی به تولید ادبیات جهانی برای صدور آن نیز برسد.
اما به نظر من مدل انقلاب اسلامی در پیش برد اهدافش مثل تیم فوتبالی بود که علی رغم تمام ضعف و کمبود هایش در ترکیب، چشم امید و دل قرصش به دروازه بان تیم بود.
امام در واقع دروازه بان انقلاب بود جایی که همه چشم امیدشان به او بود.
مهاجم اگر گل نمیزد چشم امیدش به دروازه بود
هافبک ها اگر بازی سازی نمیکردند چشمشان به دروازه بان بود
شاید در این بین فقط خط دفاعی به سبب نزدیکی به دروازه بان از حریم دروازه دفاع میکرد.
دروازه همان انقلاب بود
و دروازه بان خمینی
خط دفاع بچه رزمنده های جلوی توپ و تانک و درگیری ها بودند
اما مهاجمان و هافبک ها چه؟
آن هایی که در خط های جلویی انقلاب باید ادبیات سازی میکردند و توپ انقلاب را به میدان های دیگر میفرستادند و مهاجمانی که در نقش مدیران انقلاب باید این توپ ها را به دروازه میچسباندند.
چشم امید همه به دروازهبان بود
در واقع چشم امید دنیا به دروازه بان بود.
اما آیا میشد فقط با یک دروازه بان قهرمان دنیا شد؟
بعد از رفتن دروازه بان خیلی ها به این فکر کردند که کار تیم دیگر تمام است
تنها عامل گل نخوردن در تیم دروازه بانش بود.
تیم باید به این نتیجه می رسید که ضمن انتخاب یک دروازه بان قوی دیگر، سایر خطوط را هم تقویت کند اما عملا باز هم این اتفاق نیفتاد.
دروازه بان دیگری در حد و اندازه های امام وارد دروازه انقلاب شد، اما باز داستان تکراری سایر خطوط و دل بستن به گل نخوردن دروازه بان ادامه پیدا کرد
داستانی که گویا کم کم دارد شبیه به یک لوپ (تکرار) می شود.
داستان نگرانی از رفتن دروازه بان و گل نخوردن. داستانی که همیشه انگار بخش گل زنی را کم دارد.
در کات آخر تیزر مجموعه در برابر طوفان کار مهدی نقویان. امام در نمایی کلوز اپ با همان وقار و استحکام همیشگی
با لحنی که انگار یکی از بزرگترین اتفاقات قرن در آن تأثیری نداشته، در میان بیم و امید بلند می گوید:
«پیروز شدید البته در قدم اول!»
مثل دروازه بانی که یک موقعیت خطرناک گل زنی را از حریف گرفته و بر سر مهاجمان فریاد میکشد.
ء
ء
ء
پ ن:
آرزو میکنم در قیامت از نعمت داشتن روح الله و زیستن در انقلاب اسلامی، از من سوال نکنند.
پ ن:
#روح_الله
این داخل خون های ماست
چیز بیرونی نیست
انگار مثل یک واکسن است. وقتی حزب اللهی شوی این واکسن را به تو تزریق میکنند و بعد دوز شوخی بدن تو را تا صد در صد افزایش میدهند.
برای همین است خط روایات دفاع مقدس را که بگیری و بعد یک دفعه بخوری به تور بچه های راهیان نور فکر میکنی در امتداد یک راه آمده ای.
این داستان آنقدر پیش رفته که در فصل شوخی ها دو زیر شاخه تعریف شد
شوخی معمولی/شوخی بسیجی
تفاوت شوخی بسیجی مثل فرق سس قرمز با این سس تند هایی است که رویش نوشته شده: «هار جداً»
یعنی مثلاً اگر در شوخی معمولی شما یک پس گردنی آرام در حد برخورد لطیف کف دست به پس گردن سوژه میزنید، در شوخی بسیجی آن کار را جوری انجام میدهید که ممکن است مهره سه و چهار گردن جایشان را به صورت موقت باهم عوض کنند.
شوخی بسیجی محکم تر، با جزئیات بیشتر، سر حال تر و برنامه ریزی شده تر است.
نقطه اوج شوخی بسیجی مقوله سر کار گذاشتن یا همان ایستگاه کردن است. تا به حال موردی گزارش نشده که فرد ایستگاه شونده توسط یک انسان حزب اللهی، توانسته باشد از ایستگاه مورد نظر بیرون آمده باشد.
تاریخ شفاهی های دفاع مقدس را بخوانید پر است از نمونه های که رزمندگان غیور ما چه رزمنده های دیگر و چه عراقی ها را مشتری ایستگاه های خود کرده اند.
شما وقتی در یک لوپ «وضعیت تکرار شونده» شوخی بسیجی قرار میگیرید بعد از مدتی تمام معانی جهان اعتبار خود را از دست میدهند زیرا دیگر فهمیدن این موضوع که این حرف همچنان شوخی است یا به واقعیت نزدیک شده سخت میشود.
ما در راحت ترین
سخت ترین
جانکاه ترین
تراژیک ترین
منزجر کننده ترین
خطرناک ترین
و عموما در هر وضعیت دیگری شوخی میکنیم.
اینطور از پیچ هشت سال جنگ نابرابر گذشتیم
اینطور از پس دوری های بلند مدت از خانواده بر می آییم
اینطور از داغ برادرانمان گذر میکنیم
اینطور آتش زخم زبان های هر روزه را خاموش میکنیم.
فیلم بالا را نگاه کنید
یک نمونه حرفه ای از ایستگاه کردن در شرایط بحران است، یک کلاس آموزشی.
درست زمانی که دستمال ها را برای پاک کردن اشک هایمان آماده میکنیم
او با یک حرکت به ما نشان میدهد که در دام ایستگاه او افتادهایم.
ایستگاهی زیر باران گلوله
پ ن:
چند بار تا به حال به تور این ایستگاه ها خورده اید؟ :)
پ ن:
چند بار تا به حال ایستگاه گرفتهاید
پ ن:
سبک زندگی حزب اللهی
#شهید_رضا_سنجرانی
اوضاعش دیگر خیلی خراب شده بود با اینکه تا نفس آخر دلش به تسلیم نبود.
اما میدانی، همیشه در زندگی یک چیزهایی را تو میخواهی یک چیزهایی را خدای تو.
او ماندن را میخواست اما گویا مشیت خدایی که میپرستید بر راه دیگری بود.
بقیه بار و بندیل را جمع کرده بودند که برای اربعین به کربلا بیایند. او هم دلش به راه پیمایی بود
اما باز هم لازم است بدانی که در زندگی، گاهی بعضی چیزها را تو میخواهی اما شرایط موجودت نه.
شرایط موجود او نمیگذاشت با بقیه دل به جاده بزند.
درد به استخوان زده بود و گویی درد وقتی به استخوان برسد خیلی وحشتناک می شود.
وقتی که دیگر زمین گیر شده بود به اطرافیان میگفت «خوب شوم حتما کربلا می روم»
ما که داشتیم بار را برای رفتن جمع میکردیم دیدم مادرم با خودش پرچمی دارد
گفتم پرچم برای چیست؟
گفت برای او که در راه تبرک کنم وقتی برگشتیم بکشم رویش تا شفا بگیرد
ما کوله را برداشتیم و رفتیم
او اما به جبر شرایط روی تخت ماند
ما به دل به راه نود کیلومتری زدیم
او اما پشت درب روز شمار سفر نهاییش ماند
رسیده بودیم کربلا
من خسته بودم و رنجور، جا پیدا کردم و تخت خوابیدم وقتی چشمانم داشت گرم میشد گفتم «صبح سر حال که شدم می روم حرم به یادش زیارت میکنم»
صبح که شد چشمانم را که باز کردم موبایل را که داخل چادر آنتن نمیداد برداشتم و رفتم روبروی درب موکب رو صندلی ها نشستم. از چایخانه یک چای عراقی گرفتم با چند بیسکوییت
بیسکوییت را توی چای زدم
روی گوشی تلفن هم تماسی از واتس آپ سر و کله اش پیدا شد «خواهرم»
مثلاً ذهنم را برای هر خبری آماده کردم ولی باید بدانی که ما هرچقدر هم که آماده باشیم باز هم اندازه آمادگی درد ها و غم ها نمی شود.
گفت «تمام شد عمو راحت شد»
با بغض میگفت
من فرو ریختم، مثل بیسکوییت در چاییم که به یک باره فرو ریخت
پیاده گز کردم تا محل اقامت مادر، پرچم تبرکشده را گذاشته بود توی ساک تا ببریم
روز قبل اربعین بود
باید برمیگشتیم تا به مراسم برسیم
حرم ندیده برگشتم
صبح در روبروی خانه اش در حالی که چند قدم تا خیابان اصلی راه داشت ایستاده بودیم
خیابان اصلی که منتهی به امام حسین بود از جمعیت مردمی که پیاده به شهر ری میرفتند سیاه بود.
حال هوا حال هوای مسیر کربلا بود
پرچم را روی جنازه انداختیم
و چند لحظه بعد باهم تشییعش کردیم
او پیاده روی دست های ما روز اربعین قدم زد.
همه چیزهای قبلی را دانستی ولی این را هم بدان
گاهی چیزی را تو میخواهی که به صلاح توست آن وقت خدا اگر زمین و زمان هم آن را برای تو نخواهند، آن چیز را به تو میدهد.
مثل عمو که دوست داشت اربعین پیاده به کربلا برود
و رفت.
ان شا الله که برای شما پیش نیاید، یعنی دست من نیست. اصلا حرف بی معنی زدم، بهتر است تا حرفم را شروع نکردم جمله بالا را اصلاح کنم:
ان شا الله که وقتی برای شما پیش می آید آماده باشید ولی دیروز که در مراسم خاک سپاری برای بار چند دهم مراحل تدفین را می دیدیدم
اینکه جنازه را می آورند
بعد رو به قبله روی زمین میگذارند
بعد یک نفر توی قبر می رود
بعد قبر را نشان جنازه میدهند
بعد جنازه را داخل قبر میکنند
به پهلو میخوابانند و هر چیزی که باید برایش بگذارند و بریزند و بخوانند را انجام میدهند.
همه این فرآیند بلاتشبیه برایم مثل پختن یک غذا به نظر آمد.
غذایی که در آن بدن متوفی ماده اصلی غذاست و باقی چیز هایی که خوانده میشود و گذاشته میشود و ریخته میشود مثل ادویه ها.
مواد اولیه اگر خوب باشد، با همراهی ادویه ها عالی می شود.
مواد اولیه اگر کم کیفیت باشد یک آشپز خوب می تواند به ضرب و زور ادویه غذا را قابل خوردن کند.
ولی اگر مواد اولیه خراب و فاسد باشد، هزاری هم بهترین ادویه ها را خرجش کنی، چیز درستی از آب در نمی آید.
مثلا تربت مزار حسین ادویه غذای آخرت ماست اما مواد اولیه حب الحسین است
مثلاً کفن های منقش به آیات و . ادویه غذای آخرت است اما نماز مواد اولیه است. ( این را که گفتم بدن خودم لرزید)
برای غذای آخرت، خودمان را سالم نگه داریم تا با ادویه ها اوج بگیریم.
مثال بدی بود؟
ببخشید فقط به ذهنم رسید خواستم برای شما هم بگویم
پ ن:
جوری باشیم که خودمان هم بتوانیم از غذای آخرتمان بخوریم.
پ ن:
جوری باشیم که بتوانیم غذای آخرتمان را به بقیه تعارف بزنیم.
پ ن:
قبرها خیلی گود شده اند
مراقب باشیم.
+عراقی ها را میبینی؟
اینقدر خدمت میکنند به زوار؟
_خب
+فکر میکنی دلیلش چیست؟
_شما بفرمایید استاد
+عذاب وجدان برادر! عذاب وجدان! حجت خدا را اجداد همین ها شهید کردند! باید هم الان اینطور گریه کنند و پذیرایی کنند! البته از مهمان نوازیشان چشم نمی پوشم ها!
_بعد ما چی؟
+ما چی چی؟
_ما آن وقت نقشمان در عاشورا چه بود؟ اجدادمان، خودمان بچه هایمان
+شکر خدا کوفی نیستیم برادر، اهل شیعه پرور ایرانیم
_اهالی کوفه و شام و مدینه هم اهل شهرهای مسلمان پرور بودند برادر
+مثال پرت نزن دوست من، حواست باشد اسم ها گولت نزنند
_حرف من هم همین است عزیز، حواست باشد اسم ها گولت نزنند، کوفه جغرافیا نیست برادر، کوفی هم اسم وابسته به مکان نیست، حالا که دستمان به گوشت «تو بگو معرفت خدمت به زوار» نمیرسد، الکی پیف پیف نکنیم
حسین ابن علی اگر در دیار تو شهید میشد و خانواده اش به اسیری میرفت در حالی که تمام تبار توهم در یاریش بودند حاضر بودی مثل عراقی ها خدمت کنی؟
زنت، بچه ات، خانه ات، مایملک یک سال کاری ات، وقتت، عمرت
شب بیداری، کم خوردن، خسته گی، غر شنیدن از زائر و
+بس کن برادر، حرف هایت محترم، ولی ننگ ننگ است برادر، با هیچ چیز پاک نمی شود
_باشد، بس میکنم ولی باز میگویم، کوفه و شام جغرافیا نبودند، فرار کن از موقعیتی که کوفیت کند، که شامیت کند، فرار کن برادر فرار
پ ن:
کوفه همین وزارت خارجه است
کوفه همین بانک مرکزی است
کوفه همین دولت است
کوفه همین بعضی از شرکت های تعاونی اتوبوس است
کوفه همین مغازه ایست که جنس های مربوط به راهپیمایی را گران کرده
کوفه هواپیمایی است
کوفه آن راننده تا لب مرز است که چند برابر کشیده روی کرایه
کوفه آن نمک به حرامی است که سنگ تفرقه عرب و عجم می اندازد
کوفه آن دارایی است که خودش میرود ولی دیگران را کمک نمیکند
کوفه همان کسی است که طول مسیر میخورد و میخوابد برمیگردد به عراقی فحش میدهد
کوفه همینجاست برادر
دست از روی چشمانت بردار
فاصله دور چرا
کوفه شاید کوچه ی بغلی است
شاید خیابان فلان است
شاید میدان بهمان است
کوفه دور نیست برادر
نشسته بودم توی هیات لم داده بودم به پشتی، مثل پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، مثل پیر غلام های هیات.
نشستن طولانی مدت بدون تکیه دادن سیستم بدنم را میریزد بهم.
آرام آرام در زمینه سینه میزدم که چشمم افتاد به پسر بچه کوچکی که در پناه پدرش سینه میزد.
عینک دایره ای به چشم داشت و با تعجب به آدم ها نگاه میکرد، مثل اولین مواجهه با این پدیده.
یک دفعه پرت شدم به سالهای دور، البته این دور من شاید با دور شما فرق داشته باشد.
دور من میشود اندازه سال اول دبستان، دور من قدر حافظه ماهی قرمز هاست.
دبستان برهان، کوچه باغ،خیابان لرزاده
پنج شنبه ها همیشه در نمازخانه زیارت عاشورا بر پا بود. بابای محمد زاده که مداح بود میآمد و برایمان میخواند و ما جوجه های تازه الفبا یاد گرفته سعی میکردیم کورمال کورمال خط های کتابچه دعا را دنبال کنیم « ااالسَسَ السلامُمُ»
پس با این حساب شاید تصویر روشن این روزهایم از زیارت عاشورا مدیون همان روزهاست.
بعدها آقای سعیدی که ناظم ما بود یک ساعتی را می آمد در کلاس هایمان، یکی از بچه ها میرفت از نمازخانه کتابچه ها را می آورد و با هم زیارت عاشورا میخواندیم. هر چند خط را یک نفر میخواند.
بعدها خانم میرایی نژاد معلم کلاس پنجم یک بار که در محرم دلش گرفته بود، رو کرد به ما گفت:
بچه ها امروز هرکسی برایم مداحی کند، مثبت میگیرد
بعد بچه ها شروع کردن آرام آرام آمدن پای تخته و مداحی کردن، محمد زاده اول از همه رفت چون پدرش مداح بود و صدایش هم خوب بود
آن سالها ما بچه ها یا هلالی میخواندیم یا کریمی
فکر کنم محمد زاده هلالی خواند و بعد من لرزان لرزان رفتم پای تخته و کریمی خواندم:
«آی اهل عالم بدونید عمویی دارم نمیدونید که چقدر مهربونِ»
خانم میرایی نژاد همینجور ریز ریز اشک میریخت و آرام سینه میزد، ماهم همینطور.
دهه محرم صبحگاه توی راهرو برگزار میشد چون مادرهای بچه ها جمع میشدند و داخل راهرو میز میگذاشتند و هرکس زودتر میآمد برای زیارت عاشورا صبح صبحانه هم میخورد، نان و پنیر و چای
مزه نان تافتون سر کوچه مسجد نو و پنیر لیقوان و گردو ها را هنوز میتوانم به یاد بیاورم.
ی تمام ذوق ما بچه ها از هیات بود. میتوانستیم شویم و کلی بالا و پایین بپریم و شعر بخوانیم و سینه بزنیم
پیراهن را در می آوردم و به دست پدر میدادم و بعد میرفتم داخل دریای ها
مثل ماهی سیاه کوچک در میان امواج
ما را راه میدادند وسط که هم زیر دست و پا نباشیم هم کیفمان را بکنیم.
اینقدر بالا و پایین میپریدیم که از حال میرفتیم
آخر صدای سینه ما به اندازه بزرگ تر ها نبود و خب حرصمان میگرفت!
خانه که می آمدیم میرفتیم جلوی آینه و پیراهن را در میآوردیم تا مقدار کبودی را ببینیم
مادرم میگفت:
«خوب نیست! ثوابش میپرد!»
من هنوز هم نگاه نمیکنم، میترسم ثوابش بپرد
فردا توی مدرسه می ایستادیم جلوی هم یقه را چاک میدادیم تا باهم رقابت کنیم «نه برای تو کمه! برای من کبود تره!»
با صدای روضه دوباره برمیگردم به هیات
به پدر و مادرهایمان فکر میکنم
و به دریای امن حسین
که ما ماهی های کوچک را در خودش پرورش داد
ما ماهیانی که گاهی میپرسیم:
پس آب کجاست؟
پ ن:
#خیلی_حسین_زحمت_مارا_کشیده_است
پ ن:
خانم میرایی نژاد سالها بعد در اثر سرطان فوت شد
فاتحه ای نثار روح ایشان
زندگی کردن در دنیای ایده ها زندگی پر مخاطره ایست
نه قبل از معدن و نه بعد از معدن
یکه تنها در صدر جدولی است که رتبه ی دیگری بعد از او نیست
انگار مثل آن سکانس معروف فیلم ماتریکس، مأموری در ابتدای راه دو قرص در دستش بگیرد و بگوید:
قرص اول تو را به زندگی معمول میبرد
قرص دوم تو را پرت میکند به دنیای بی بازگشت ایده ها
من، قرص دوم را برداشتم
مامور گفت: «برندار!» برداشتم
گفت: «بازگشت ندارد!» برداشتم
گفت: «زندگی پر ملالی است!» اما من برداشتم!
قرص را بلعیدم
چشمانم را بستم و وقتی دوباره باز کردم، همان لحظه خواستم که برگردم
مامور گفت: «بازگشت ندارد!»
ماندم
من ماندم و دنیای ایدهها
از آن روز به بعد همه چیز فرق کرد
خداحافظ رفیق را یادتان هست؟
آن قسمتی موتوریها رد میشوند و رفتگر که کنار ایست بازرسی ایستاده با تعجب داد میزند:
«مگه این همه موتور سوار رو نمی بینی؟؟!»
بعد بقیه به خیابان خالی نیمه شب نگاه میکنند و میگویند: «مجنون شده بنده ی خدا»
خیلی وقتها خواستم داد بزنم ولی به عواقبش فکر کردم و منصرف شدم
مثل راه انداختن بعضی طلسم ها که احتیاج به خون دارند
اینجا ایده ها برای پرورش، روح تو را میخواهند
هربار که میخوای ایده ای را به کار بگیری کمی از روحت را هَم میزنی در ایده و بعد میفتی به جانش و هی ورز میدهی
بعضی ایده ها بیشتر روح میخواهند
بعضی کمتر
بعد آن ها را روی کاغذ می نویسی و بعد
اینجا نقطه ی دراماتیکی است که گاهی میل به تراژدی میکند
یک دو راهی که وقتی برای اولین بار به آن رسیدم تازه صحبت های مامور را فهمیدم:
«زندگی پر ملالی است!»
ملال دقیقا راه دست چپی است یعنی نشدن
مثل وقتی که هری پاتر برای سوار شدن قطار هاگوآرتز با سرعت به سمت ستون میرفت
با این تفاوت که از آن رد نمیشد و یک راست کوبیده میشد به دیوار
هر چه ایده بزرگ تر، کوبیده شدن سخت تر، کوفته شدن بیشتر
ملال آور دقیقا همین نقطه است
تراژدی نیز هم
به دوستی میگفتم:
خیلی پیر شدم
نگاه به سر و رویم کرد گفت:
دوست داری سنت بیشتر جلوه کند؟
نگاه به میزان باقی مانده از روحم کردم و با خنده گفتم:
بیخیال، شوخی کردم
و بعد دست کشیدم روی انبوه کاغذ ها، قاتلان روحم که حالا سوهان روح نیز شده بودند.
و فکر کردم به مامور و قرص های توی دستش
دنیای معمولی بهتر نبود؟
نمیدانم، حالا دیگر معتاد شده ام
قابلیت برگشت به دنیای معمولی را ندارم
ولی شما
اگر مامور را دیدید
قرص اول را انتخاب کنید
به حرف من گوش کنید
پ ن:
چند روز مانده بود به محرم، یاد یکی از ایده های به دیوار خورده ام، گفتم کمی غر بزنم، ببخشید بابت خواندن این متن شلوغ و درهم
+به انتظار چه نشسته ای پسرم؟
_جنگ پدر. در انتظار جنگ هستم تا دشت را پر کند
+از جنگ چه میدانی؟
_یک گروه حق یک گروه باطل و بعد شمشیرهایی که حرف میزنند
+تعریف شاعرانه ایست. اما جنگجوها شاعر نیستند
_چه هستند پدر؟
+اگر به چشم تو نگاه کنم، شاید مجسمه ساز هستند، خراش میدهند و میبرند
_چیزی هم خلق میکنند؟
+آدم های جدید. من خودم بعد از یک جنگ خلق شدم
[دستش را بالا می آورد، آستین خالیی که تاب میخورد]
_ادمی هم خلق کردید؟
+خلق کردم، آدمی بدون سر
[نگاهش را به پسرک میدوزد]
+چه چیزی از جنگ برای تو جذاب است پسرم؟
_قاعدتا نه آستین خالی شما و نه سر از دست رفته
+چیزی که از جنگ دیده می شود همین است پسرم
_برای آدم هایی که وسط میدان هستند آری، اما برای کسی که از این بالا میبیند، نه.
[نگاهش را در دشت رها میکند، گویی دنبال چیز خاصی بگردد]
+از این بالا چه میبینی؟
[در نگاه پسر گویی که دشت دوباره پر آدم شده باشد]
_من گروهی از آدم ها را میبینم که شجاعت روبرو شدن با واقیعت های حتمی را دارند، همه چیز را پشت سر گذاشتند و میدانند تیزی تیغ ها حقیقی است اما جلو میروند، نگاهشان به انتهای سپاه دشمن است گویی هدف تبدیل به هیبتی شده و آن را هم پشت سپاه دشمن مخفی کرده اند.
گرمی چشمان منتظر را پشت خود حس میکنند و سردی مرگ را روبروی خود.
کشته شدن با شرافت را بیشتر از زنده بیرون آمدن از پس شکست میدانند.
میدانی پدر؟ از این بالا رفتار ها دیده میشود
به نظرم شما درست میگویید، جنگ آدم های جدید خلق میکند، مثل شما، بعد از نبرد قبلی و مثل من، بعد از نبرد پیش رو
+شاید وقتش رسیده این بار من جنگ را از بالا ببینم و تو از میانه میدان، شاید من هم فیلسوف شدم «خنده»
_اگر تحمل کردید که در میدان نباشید شاید «خنده»
پ ن:
پشت سپرهایی که بلند کردیم برای دفاع، بعضی ها خانه کردند
گرچه از صدای برخورد ها شاکی هستند.
پ ن:
این کابوس چهل ساله، تا دم مرگ بدرقه تان خواهد کرد
برادران
خواهران
مگر چقدر از انقلاب پنجاه و هفت گذشته؟
مگر چقدر از دفاع مقدس دهه شصت گذشته؟
چند سال از قطعنامه گذشته؟
چند سال از تمام شدن زیست امام بر روی این کره خاکی، بین ما گذشته؟
برادران
خواهران
من امروز از سر شک، با تقویم چک کردم
از انقلاب پنجاه و هفت، چهل سال گذشته
از تمام شدن جنگ، بیست و نه سال گذشته
از رحلت امام، بیست و نه سال گذشته
پدر جان شما متولد چه سالی هستی؟
«چهل پسرم»
مادر جان شما متولد چه سالی هستی؟
«چهل و دو پسرم»
خانم شما متولد چه سالی هستید؟
«شصت و دو آقا»
برادر جان شما چطور؟
«شصت برادر»
ولی شبیه آدم های دهه نود هستید!
پدر جان شما جنگ را دیدی؟
«ندیدم! جنگیدم پسرم!»
مادر جان شما چطور؟
«حسش کردم با تمام وجود پسرم!»
خانم شما چطور؟
«هنوز شب ها ترس بمباران ها را دارم!»
برادر شما چطور؟
«خاطره پدر های رفته دوستانم را نمیتوانم فراموش کنم!»
عجیب است ولی انگار اصلا جنگ ندیدید!
چقدر از روزهای جنگ دور شده اید
چقدر از آرمان ها فاصله گرفته اید
یادتان هست یک لقمه را بیست ملیون میخوردیم؟
حالا معده هایمان بزرگ تر شده یا امیالمان؟
«تو سرت باد دارد پسرم! من هم روزی شبیه به تو بودم، جنگ بیست و نه سال است تمام شده، آدمیزاد آسایش میخواهد!»
عجیب است پدرجان، انگار شما همین دیروز متولد شده اید
این شعار از دهان شما بیرون نیامده؟ جنگ جنگ تا رفع کل فتنه؟
فتنه ها تمام شده یا ما کور شده ایم؟
«تو گویا خیلی دوست داری عزای مادر ها را ببینی پسرم!»
عزای مادرها در رثای فرزندانی که جانشان را برای حق میدهند دیدنی است، تقلای مادرها برای فراری دادن فرزندانشان از حق شرمساری است.
«تو جواب کودکی های من را میدهی؟ جنگ و نبرد برای تو جذاب است آقا! نه برای من نسل سوخته»
خواهرم نسل سوخته من هستم که باید مجاهدت شما را برایتان بازگو کنم، کودکی هایتان لی لی بود و خاله بازی؟ ببخشید که لازم بود اول خون بازی شود تا راه برای خاله بازی باز شود
«تند می روی جوان، اگر جنگ و انقلاب ثمره اش همان دوستان پدر از دست داده من هستند، دوست دارم دهه نودی باشم اصلا، که آن ها حالا بخورند و من لقمه ای بیش تر نداشته باشم!»
برادر درد تو، درد لقمه های بیشتر است با اینکه زاده نسل گلوله های بیشتر بودی.
پدرم
مادرم
خواهرم
برادرم
برای فراموشی زود بود
زود است
وقتی شب هنوز دنبال ماست
کدام اکسیر را به خوردتان دادهاند؟
کدام نان آغشته ای را خورده اید
این فراموشی زود رس
عجیب است
سرطان است
جای خودتان را در کتاب تاریخ خالی نکنید
داستان هنوز ادامه دارد.
پ ن:
#اشرافی_گری_شاخ_و_دم_ندارد
«[سر کلاس درس، دقایق آخر تا تعطیل شدن کلاس، بچه ها بی تابی میکنند تا زنگ بخورد و کلاس را ترک کنند، امیر این بین بی قرار تر از همه است، لوازمش با جمع کرده و فقط مانده کتابش. حمید از دور او را در نظر دارد. زنگ میخورد و با صدای جیغ و فریاد بچه ها کلاس در چشم بهم زدنی خالی می شود. نفر اول امیر از در کلاس مثل گلوله خارج میشود. حمید اما به سمت میز امیر میرود و مشغول کاری می شود و بعد اوهم سریع کلاس را به سمت حیاط و بعد کوچه ترک میکند و در راه امیر را می بیند.]»
+امییییرررر . امیررررر. امیر مسعووودی
«[امیر که در حال دویدن و رفتن است. در حالی که زیپ های کیف را کامل نبسته می ایستد و پشت سر را نگاه میکند.]»
_چیه چی شده حمید؟
«[حمید جا مدادی و یک کتاب و دفتر را در دست دارد و تکانش میدهد]»
+حواس پرت خان باز اینا رو جااا گذاشتی!
«[امیر دوان دوان به سمت حمید می آید و وسایل را میگیرد و تند تند توی کیفش میگذارد]»
_دستت درد نکنه خدافظ خدافظ
+کجااا وایسا زیپت بازه امیییر
_عه کو؟
+چرا اینقدر عجله داری تو آخه! من همیشه نیستم وسایلت رو بدما!
«[امیر نفس نفس میزند]»
_مامانم. مامانم دیر برسم نگران میشه
«[آخرین زیپ را میبندد و باز شروع به دویدن میکند]»
_خدااافظ خداافظ
«[حمید به امیر که در حال دویدن است نگاه میکند و سرش را تکان میدهد و بعد راه می افتد.]»
(بیست سال بعد)
«[حمید از دور امیر را می بیند که بعد از اصابت یک خمپاره روی زمین می افتد. بعد دوربین را گوشه ای رها میکند و به سمت امیر میدود. بعد از این که به امیر میرسد او را کشان کشان پشت خاک ریز میکشد و روی برانکارد میگذارد. اما پیکر امیر کامل نیست. دست و پای راست او جدا شده. حمید پیکر را تنها میگذارد و روی زمین به دنبال دست و پا میگردد. در حالی که بغض گلویش را گرفته.]»
+لعنت به تو بچه. چرا اینقدر عجله داری همیشه. چرا من بیست سال شدم مامور وسایل گم شده تو. پاشو برو خونه تا مادرت نگران نشده.
پ ن:
سلامتی همه حواس پرتا
اونایی که برای فدا شدن عجله داشتن
پ ن:
سلامتی مادرای چشم انتظار
داستان ما مسلمان های این کره خاکی، داستان یک خانواده پر جمعیت است که بچه هایش در کودکی از نعمت دیدار والدینشان محروم شدند و یک دلال بی رحم هر کدام را به یتیم خانه ای سپرد یا به خانواده ای بخشید. هر کدام را به گوشه ای از دنیا.
به مرور زمان، بچه ها که حالا هر کدام سالها و ماه ها از هم فاصله داشتند والدین را فراموش کردند و این باور را پذیرفتند که گویا محکومند به گذشته ای که به یادش نیاورند.
روزهای سخت دور از خانه. روزهایی که هر کجا رسیدند به آن ها گفتند «معلوم نیست از کجا آمده اید! پشتتان کیست؟ تبارتان کیست؟» روزهایی که اگر کسی به یکی از اعضای خانواده زور میگفت. کسی نبود پشتشان درآید. مگر خانواده ای که از هم پاچیده میتوانست پشتوانه باشد؟
روزهای سخت جدایی اما یکی از اعضای خانواده را به این وادار کرد که ببیند واقعا قرار است اینقدر بی کس و کار بماند؟
خاطرات محو در ذهنش میگفت او یک زمان خانواده ای پر جمعیت داشته. خانواده ای که پشت هم بوده. او نمی توانست این خاطرات محو را انکار کند برای همین آنقدر گشت تا توانست ردی از خانواده ی افسانه ای خود پیدا کند.
او فهمید آنقدر هاهم که فکر میکرده از اعضای خانواده دور نبوده. از شر ناپدری و نامادری که خلاص شد. افتاد به صدا ها و برادر ها. اما راه خیلی سخت بود. آدمیزاد گاهی خاک حاصل خیزی برای کشت یک باور است و اگر حواست نباشد باور غلط، خیلی زود درونت ریشه میگیرد. در وجود بعضی از اعضای خانواده این باور ریشه دوانده بود «ما خانواده ای نداریم!».
خیلی طول کشید تا عضو بیدار شده توانست بعضی اعضای دیگر خانواده را متقاعد کند که آن ها یک خانواده هستند و اگر دست به دست هم بدهند، خاطرات سیاه گذشته محال است دیگر جرات برگشت را به خودشان بدهند.
بعضی برادر ها و خواهرها خانواده را پیدا کردند اما بعضی دیگر نتوانستند پندار بی کس بودن را در وجود خود بخشکانند.
اعضای دور هم جمع شده قول دادند تا دیگر اعضای خانواده را از هر کجای دنیا هم که شده پیدا کنند. آن ها امید داشتند پدر روزی به خانه بر میگردد و وقتی که او برگشت، همه اعضای خانواده باید دور هم جمع باشند.
آن ها اعتقاد داشتند، پدر وقتی که برگردد دیگر هیچ کس نمی تواند به خانواده زور بگوید.
پدر وقتی برگردد به ما بچه ها افتخار میکند.
به مایی که وقتی او نبود، خانواده را رها نکردیم.
به ما که همیشه منتظرش ماندیم.
اعضای دور هم جمع شده هنوز از صبح تا غروب به همه جهت ها فریاد میزنند:
«برادر ها! خواهر ها! بگردید! پدر منتظر ماست!»
پ ن:
این سیل بعضی برادرها و خواهرنمان را به ما برگرداند.
+اگه فرصت پیدا کنی، قبل رفتنت، ایندت رو ببینی یا بشنوی، حاضری باهاش روبرو بشی؟
_پیشگویی؟
+خیلی ها بهش میگن پیشگویی، ولی من دوست دارم اینجوری بهش نگاه کنم : کسی که خیلی خوب از تاریخ درس میگیره و میدونه سناریو های دنیا به عدد انگشت های دسته
_من دارم میرم تا یک اتفاق جدید باشم
+تو این شکی ندارم، تو قطعا یک اتفاق جدیدی، نه تنها تو همتون، همه شما که میرید
_پس قبول داری که از انگشت های دست بیشتره
+من درباره ی آیندت صحبت کردم نه کاری که میکنی
_کاری که میکنم جزوی از آیندمه
+بذار ازت یه سوال بپرسم. اول همه داستانا چطور شروع میشه؟
_یکی بود یکی نبود
+آفرین، و آخرش
_غیر از خدا هیچکس نبود
+درسته، مهم نیست وسط داستان چه اتفاقاتی بیفته، مهم اینکه اول و آخرش چی میشه، دوست نداری بفهمی آخر راهت بعد اتفاق جدید بودن به کجا ختم میشه؟
_فرقی هم میکنه؟
+بین کسی که میدونه با کسی که نمیدونه فرقی نیست؟
_هست، منظورم این بود که کمکی هم میکنه؟
+تو اغلب موارد دردت رو بیشتر میکنه
_و درد یه جور کمک به حساب میاد؟
+از من میپرسی؟ آره، درد یه عیاره
_اونایی که نمیدونن چی میشن؟
+پر تکرار ترین جمله ای که میگن اینه: قرارمون این نبود
_ما با کسی قراری نذاشتیم
+همیشه یه قرار، مثل یه قرارداد کاغذی نیست، یا قولی که به کسی متذکر بشی. اگه فردای رفتنت، مادرت بگه پسری به این نام نداشتم چی میگی؟
_میگم قرار
+قرارمون این نبود مادر دیدی؟
_قبلا تو این موقعیت بودی؟
+که کسی بهم آینده رو بگه؟
_اره
+نه، من از نقطه «قرارمون این نبود» شروع کردم. بعد به مرحله درد رسیدم، بعدش سراغ هم قطار هام رفتم و همه سناریو ها رو درآوردم. شدم مثل یک دایره المعارف
_دنبال چی بودی؟
+جواب یه سوال
_که؟
+که اگه بدونی ته راهی که انتخاب کردی چی منتظرته، اون راه رو میری؟
_به جواب رسیدی؟
+اگه رسیده بودم دیگه ادامه نمیدادم
_امید داری که من جواب سوال تو باشم؟
+دوست دارم بیشتر جواب سوال خودت باشی، همین تردیدی که حالا وجودت رو گرفته
_میدونی آینده من چی میشه؟
+پس تو هم پیش گویی
_داستان اصحاب کهف رو شنیدی؟
+نگران سکه های توی جیبتی؟
_من وقتی برگردم، بین آدم ها و خانواده و شهرم، حکم اصحاب کهف رو دارم. چند سال دیگه، اگه برگردم همین گوشه من رو میبینی، شکسته تر، گوشه گیر تر، بی دست و پا تر
+برای این آینده میری؟
_من بهای چیزی رو که میخوام رو میدم
+شکسته تر، گوشه گیر تر، بی دست و پا تر، اینا چیزایی که میخوایی؟
_ادم وقتی به خورشید زل بزنه، کور میشه، اون خورشید رو دیده، ولی تو کوری اون رو میبینی
+میفهمم چی میگی، ولی درک نمیکنم
_نمیشه با نچشیدن، مزه ای رو فهمید. تو نچشیدی
+راست میگی
_اگر فرصت پیدا کنی قبل رفتنم، آیندت رو ببینی یا بشنوی،حاضری باهاش رو به رو بشی؟
+پس تو یه پیشگویی
_نه، فقط بهت توصیه میکنم، دنبال جواب نباش، خودت جواب باش و الا ممکنه وقتی بر میگردم هنوز هم همین جا باشی
(پیر مرد روی صندلی در اتاق پزشک مربوطه نشسته، با نگاهی بی تفاوت به روبرو نگاه میکند، هنوز دکتر سراغش نیامده. نگاه پیر مرد طوریست که انگار هیچ چیزی برایش آشنا نیست و برای همین مردمک هایش جلب چیزی نمیشوند و یک جا ساکن ماندهاند. بیرون در چند مرد و زن با دکتر با لحن نگرانی صحبت میکنند)
«چی میشه دکتر؟\یعنی هیچیه هیچی؟\با این وضع نمیشه دکتر زندگی کنه کهیه راهی بگید»
(دکتر سعی میکند افراد را آرام کند و یکسری توضیح علمی بهشان بدهد و اینکه تا با پیرمرد صحبت نکند نمیتواند توصیف دقیقی از مشکل بدهد. قبل از ان دکتر فرمی به بچه ها داده تا در آن یکسری اتفاقات مهم زندگی پیرمرد را بنویسند. با آن فرم پیش پیرمرد می آید و درب را میبند. روبروی او مینشیند و سعی میکند سر صحبت را باز کند)
«سلام پدر جان خوبی؟ خوشی؟ ببخشید تاخیر کردم»
(پیرمرد گویی هیچ اتفاقی در مقابلش رخ نداده و فقط روبرو را با کمترین میزان پلک زدن نگاه میکند. دکتر اما به تلاشش ادامه دهد.)
«حاج ولی یادته زهرا دختر اولت به دنیا اومد تو حجره بودی ممد چراغی با دوچرخه خبر آورد برات حجره رو ول کردی دوچرخشو گرفتی با عجله رفتی بیمارستان؟»
(هیچ تغییری در نگاه پیرمرد نیست، حتی در سرعت پلک زدن انگار زهرایی در زندگیش نبوده)
«علی یه روز خورد زمین تو حیاط سرش خورد لب حوض اب حوض قرمز شد، لیلی خانومت فکر کرد بچه کارش تمومه یادته؟»
(انگار نه علی میشناخته نه لیلی، دکتر چند برش دیگر از زندگی پیرمرد را هم سر فرصت و با حوصله میگوید اما دریغ از هیچ عکس العملی، چند دقیقه همانجا مینشیند اما بعد از اتاق خارج میشود به سمت بچه هایش میرود)
«چیزی هست نگفته باشید از ریزه کاری های زندگی حاج ولی؟ من به همشون نیاز دارم»
(بچه ها میگویند که نه همه چیز را گفته اند هرچیزی که مهم بوده، یکی میگوید داستان روضه ها رو نگفتیم کس دیگری میگوید مهم نیست روضه که مهم تر از این اتفاقات مهم زندگی نبوده برای همه همینطور بوده، دکتر انگار برق او را گرفته باشد میان حرف میپرد، از چند چون روضه ها میپرسد اینکه حاج ولی ماهی یک بار روضه داشته، و بعد از اتفاقی که برای علی افتاد روضه دیگر فقط نقل روضه قاسم میشود. دکتر بلافاصه به اتاق برمیگردد. کمی مینشیند و در ذهنش تمام روضه هایی که در کودکی شنیده و حالا دیگر خیلی کمرنگ شده اند را مرور میکند. کمی صدایش را صاف میکند هرچند خواننده نیست اما پزشکیست که در مسیر درمان هرکاری میکند)
«بر فرس تیز رو ، هرکه تو را دید گفت ، برگ گل سرخ را ، باد کجا میبرد»
(مردمک های پیرمرد انگار بعد از مدت ها یک جا نشینی از جای تکان میخورد، سریع به این سمت و آن سمت میرود، اشک اول چشم را پر میکند و بعد با اولین پلک زدن جاری میشود، شانه هایش میلرزد و صدای ناله ی ضعیفی از گلویش بلند میشود. خود پزشک هم بغض کرده، دوباره به لیست نگاه میکند، در بین سوال ها خبری از حسین نبود. موردی که هیچ وقت فراموش نوکر نمی شود)
پ ن:
عکس از @davood_mirzabeygi در اینستاگرام
پ ن:
رفیق قدیمم حسینه.
"ابتدا متن را بخوانید بعد روی لینک آخر کلیک کرده و عکس رو مشاهده کنید"
تلوزیون یک مسابقه دو را نشان میدهد. از سری مسابقات لیگ الماس که یک لیگ جهانی معتبر در ورزش دو و میدانی است. مسابقه دو صد متر که از محبوب ترین رشته های جهان است برای پوشش انتخاب شده.
در قاب های جداگانه هر کدام از دونده ها را میبینیم که مشغول گرم کردن خود هستند و به دوربین واکنشی نشان میدهند. در بین انها شرکت کننده ای از ایران به چشم میخورد که در چند ماه اخیر عملکرد خوبی داشته و خودش را به فینال ماده دو صد متر رسانده.
دوربین که به او میرسد پرچم کوچک ایران روی پیرهنش را میبوسد و به سمت نقطه استارت میرود. دونده ها در نقطه استارت سر جای خود جمع میشوند و هر کدام مشغول تمرکز میشوند. داور در نقطه شروع ایستاده و تپانچه ای به دست دارد. شمارش انجام میشود و داور ماشه تپانچه را میچکاند و با صدای شلیک رقابت شروع میشود. دونده ها در خط ها متخلف شروع به دویدن میکنند. چند نفر جلوتر از بقیه، گروهی در میانه و چند نفری هم عقب تر. شرکت کننده ایرانی در گروه وسط قرار دارد و در پنجاه متر آخر با قدم های سریع تر فاصله را آرام آرام کم میکند.
[فلاش بک]
در محیطی باغ مانند یک کودک سه چهار ساله در حال دویدن است و پدرش به دنبال او، پدر گویا از او جا مانده و کودک با لبخند به راه ادامه میدهد.
شرکت کننده ایرانی فاصله را کم میکند و در چند متر پایانی جلوی همه میدود. چند لحظه بعد از خط پایان رد شده و رقابت تمام میشود.
آرام آرام سرعتش را کم میکند و دوربین ها به سمت شرکت کننده ها میدوند از جمله او که اول شده. نفس نفس میزند و از شدت خوشحالی گریه میکند. دوربین به او میرسد و وقتی متوجه میشود با همان گریه رو به دوربین شروع به لی لی کردن میکند.
همه از نوع خوشحالی او تعجب کرده اند. او سریع به سمت ساکش می رود و دوربین هنوز تعقیبش میکند.
از ساک عکسی را بیرون می آورد.
عکسی که در آن کودکی در حال دویدن است و پدری که یک پای خود را از دست داده به دنبال او.
عکس را به دوربین نشان میدهد و میگوید:
بابا این مدال برای توعه!
پ ن:
همه چیز این مملکت برای شهداست، کوچه هاش هم.
پ ن:
هنوز هم میشه نگاه جدید به دفاع مقدس داشت تا قرن ها میشه.
در آستانه شروع سیزدهمین دوره جشنواره بین المللی سینما حقیقت اسامی فیلمهای منتخب دهمین «جایزه شهید آوینی» اعلام شد.
فیلم مستند پرتره «بیر عالم سوز» به تهیهکنندگی عبدالحسین بدرلو منتخب بخش جایزه شهید آوینی در جشنواره حقیقت شد.
این فیلم داستان زندگی بهزاد پروین قدس، رزمنده، عکاس، مستند ساز و نقاش زمان دفاع مقدس است که تا امروز هنوز به فعالیتهایش ادامه می دهد.
این فیلم در مدت زمان ۷۶ دقیقه و به سفارش خانه تولیدات جوان صدا و سیما تولید شده.
کارگردان این اثر محمد طه امیری است. تدوین فیلم توسط مصطفی فتاحی و تصویر بردار اثر توسط یحیی رضایی انجام شده.
این فیلم از میان 210 مستند متقاضی شرکت در جایزه شهید آوینی، به این بخش موضوعی سینماحقیقت راه یافته است.
بیر عالم سوز جدید ترین اثر مرکز هنری رسانه ای محرم است.
#مرکز_هنری_رسانه_ای_محرم
#فیلم #حقیقت #جشنواره_حقیقت #مستند #بیر_عالَم_سُز #آوینی #جشنواره
درباره این سایت